نتایج جستجو برای عبارت :

گیت‌هابِ سختِ اامی

یارحمان 
تاحالا شده یه نقطه ای از زندگی یهو قفل کنی و بگی من کجام ؟ 
زندگیم کجاست ؟ من از آینده چی میخوام ؟ 
[از روزی که برنامه و هدفم نابود شد ، دیگه اون آدم سابق نیستم] 
همش دنبال یک هدفم که نمیدونم کجاست و چیه ؟ 
اصلا استعداد واقعی من چیه ؟ 
چه کاری رو اگه ادامه بدم موفق تر هستم ؟ 
[از وقتی که اون هدف نابود شد ، همش درگیرم] 
درگیر این سوالات به ظاهر راحت اما از درون سختِ سختِ سخت ! 
به راستی من کجام ؟ 
 
 
#دنبال یک ثباتم  یک ثبات درونی و بیرونی 
#
من در این گوشه ، که از دنیا بیرون است 
آسمانی به سرم نیست ، از بهاران خبرم نیست 
آنچه میبینم دیوار است 
آه، این سختِ سیاه ، آنچنان نزدیک است 
که چو برمیکشم از سینه نفس ، نفسم را برمیگرداند
ره چنان بسته ،که پروازِ نگه ، در همین یک قدمی می ماند 
من در این گوشه ، که از دنیا بیرون است 
آسمانی به سرم نیست ، از بهاران خبرم نیست 
آنچه میبینم دیوار است 
آه، این سختِ سیاه ، آنچنان نزدیک است 
که چو برمیکشم از سینه نفس ، نفسم را برمیگرداند
ره چنان بسته ،که پروازِ نگه ، در همین یک قدمی می ماند 
"ه.سایه"
از اول تا آخرش سختِ سختِ سخت گذشت.....
 
دی 98: 
همه‌ی کارها طبق روال داشت پیش می‌رفت..
ترم اول ارشد تموم شد
پر کشیدن دوستام و حال افتضاح چند هفته‌ی بعدش.... بی انگیزگی و بی تفاوتی...
شروع امتحانای دانشگاه...
بهمن 98: 
دیدن حریصانه‌ی دوستام... وقت تلف کردن خود خواسته...
ادامه‌ی امتحانات آخر ترم..
شریف و دیدن دوستان و انجام یه کار کوچیک..
جلسه‌ی آخر ژرف!
آشوب درونی و درگیری برای پیدا کردن معنا..
اسفند 98:
اولین دوره‌ی مقدماتی طراحی داخلی دی‌آرک
قرنطینه‌
دلتنگتونم!
دلتنگِ موهای سفیدِ کم‌پشتتون!
دلتنگِ چروکِ پیشونیتون!
دلتنگِ ابروهای پرپشتتون!
دلتنگِ آبیِ نگاهتون!
دلتنگِ دماغِ گُنده جذابتون!
دلتنگِ لبخندِ خوشگلتون!
دلتنگِ صدای زیباتون!
دلتنگِ هیکلِ بزرگُ قوی‌تون!
دلتنگِ دستاتون!
دلتنگِ شعر خوندناتون!
دلتنگِ خوشگلِ عمو چطوره گفتناتون!
دلتنگِ آغوشِ گرمتون!
دلتنگِ منم منم کردناتون!
دلتنگِ تیکه انداختنتون به برادراتون!
دلتنگِ ...

- حاج رضا؟
همه دنیا هم باهاتون بد بشن من پشتتونم!
چاکرتونم هس
آقا....ما حالمون غریبه!
خرابه!
عجیبه....
پر بغض و دلتنگی و آه و ناله ی نرسیدن ـه....پر شک و تردید و خستگی و بی حوصلگی و تنهایی و غربته!
دلمون رادیو چهرازی و دارالمجانین طلب میکنه....مرداب گوگوش گوش میده و یه تیکه بیت کوچیک از "تبر" اِبی رو رو هوا میزنه که بره با صداش بمیره زنده بشه زندگی کنه .....
اینجا پر آدم بزرگه! اینجا همه دارن توی گوشم هوار میکشن که بزرگ شدی!
زندگی داره سخت میگیره بهمون:)))) 
تناقض داره قلبمون رو سوراخ میکنه....مته میکنن توی ذهنمون...تو د
اگر خداوند در این دنیای فانی خیری نهفته باشد بلاشک مبدأ و منشأ و انجام آن فاطمه(س) است. فاطمه(س) حلقه وصل زمین و آسمان است. فاطمه(س) علت حُسن عاقبت ، سرّ مکتوم خلقت و محبوبه رب العالمین است. فاطمه(س) لطافت عطر بهشتی و رایحه روح نواز مهربانی است که در آسمانِ سختِ زمین و در هوای نفس گیرِ آدمیان پیچیده و حیات می دهد. فاطمه(س) دُرّ یگانه هستی بود وقتی که حضرت حق اراده فرمود تا از سفیر عشق و عدالت با همه آن همسران بی هم سر فرزندی جز فاطمه(س) و نسلی جز نسل
  افتخاری بود ..
دعوت یک مجموعه ای که نگاهشان پاکِ پاک بود.
درخواست ها و نیاز هاشون مثل نگاهشون ساده و بی آلایش بود. 
دختران باهوش روشندلی که علاوه بر تحصیل، حافظ قرآن می شدند و نداشتن دیده های بینا، نتونسته بود جلوی آموختن هنر تا حدودی سختِ زیلوبافی را بگیره !  بله نابینایی که طرح های زیبای زیلو را می بافد.
فقط یک جارو برقی خواستند و ماهیانه یک مبلغی برای کرایه سرویس ایاب و ذهاب بچه ها تا مرکز ، فقط ماهی ۱۵۰ تومان ! 
یارحمان 
میگم یه وقت غم هاتون رو ، روی سر کسی تلافی نکنیدا ... 
یه وقت انتقام روزای سختِ تون رو از آدم هایی که بهتون ضرری نرسوندن نگیریدا ... 
یه وقت ناراحت شدید سریع برید بهشون بگید ، نذارید غم باد بشه و بعد خفه تون کنه ها ... 
وقتی صبر کردید برای زندگی تون و جنگیدید ، انتخاب خودتون بوده ها ... 
اگه ظرفیت قبول غم رو ندارید که بگید باشه اشکالی نداره ، میگذرم ! پس قبول نکنیدا ... 
چون بعدها میشید یه آدم شکسته و عُقده ای که میخواد حرصش رو سر بقیه ی خالی ک
سلام این پست درمورد کوالا های خابالوهه
کوالا ها ، حیوونایی بسیار بامزه و گوگولی هستن با موهای نرم و چشمانی گرد و بامزه با بینی کوچولو و چنگال های بزرگ ، کوالا ها در رده ی پستانداران و کیسه داران علف خوار هست ، کوالا ها در حیات وحش استرالیا پیدا می شوند و فقط از برگ های درخت اکالیپتوس تغذیه می کنن و لونه ی کوالا ها در علفزار ها و بالای درختهاست
و روز ها هم روی شاخه ی درختا می خوابن ، طول عمر اونا تو حیات وحش 13 تا 18  ساله و وزن کوالا های بالغ 4 تا 1
کوالا ها حیوونای گوگولی و خوابالو هستن برای آشنایی شما با کوالا ها من یه مقاله براتون آماده کردم
**********
کوالا ها حیوونایی بسیار بامزه و گوگولی هستن با موهای نرم و چشمانی گرد و بامزه با بینی کوچولو و چنگال های بزرگ ، کوالا ها در رده ی پستاندارا و کیسه خداران علف خوار هست ، کوالا ها در حیات وحش استرالیا پیدا می شوند و فقط از برگ های درخت اکالیپتوس تغذیه می کنن و لونه ی کوالا ها در علفزار ها و بالای درختهاست
و روز ها هم روی شاخه ی درختا می خوابن ،
کوالا ها حیوونای گوگولی و خوابالو هستن برای آشنایی شما با کوالا ها من یه مقاله براتون آماده کردم
**********
کوالا ها حیوونایی بسیار بامزه و گوگولی هستن با موهای نرم و چشمانی گرد و بامزه با بینی کوچولو و چنگال های بزرگ ، کوالا ها در رده ی پستانداران و کیسه داران علف خوار هست ، کوالا ها در حیات وحش استرالیا پیدا می شوند و فقط از برگ های درخت اکالیپتوس تغذیه می کنن و لونه ی کوالا ها در علفزار ها و بالای درختهاست
و روز ها هم روی شاخه ی درختا می خوابن ،
سلام این پست درمورد کوالا های خابالوهه
کوالا ها ، حیوونایی بسیار بامزه و گوگولی هستن با موهای نرم و چشمانی گرد و بامزه با بینی کوچولو و چنگال های بزرگ ، کوالا ها در رده ی پستانداران و کیسه داران علف خوار هست ، کوالا ها در حیات وحش استرالیا پیدا می شوند و فقط از برگ های درخت اکالیپتوس تغذیه می کنن و لونه ی کوالا ها در علفزار ها و بالای درختهاست
و روز ها هم روی شاخه ی درختا می خوابن ، طول عمر اونا تو حیات وحش 13 تا 18  ساله و وزن کوالا های بالغ 4 تا 1
شخصاً اعتقاد دارم همۀ افراد دنیا اعم از زن و مرد، کوچک و بزرگ، پیر و جوان، باسواد و بی‌سواد؛ در هر شغل و منصبی هم که باشن (چه کارگر زحمتکش گمنام و چه حتی رئیس‌جمهور و وزیر و وکیل مملکت) همگی در یک اصل، مشترک هستن:
اینکه بعد از یک روزِ سختِ کاری، نیاز دارن به اینکه برن تو خونه و خلوتِ خودشون و لِنگ‌ها رو دراز و چهارچرخ‌شون رو هوا کنن و لباس خونه (حالا می‌تونه تنبان گل‌گلی باشه یا شلوارک جیغ! و یا ترکیبی از هردو) بپوشن و بگن آخییییییش!
و ایضاً مع
بگو تعبیر کدوم خوابِ منی
که تنت شکوفه بارونِ و برگ
توی غرفه های خوابم اومدی
با تو زندگی اومد تا بِرِ مرگ
با تو روزای زمستون مثِ من
سردیِ هوا رو حس نمی کنن
ریه های خسته از عادت دود
تو که باشی خِس وخِس نمی کنن
تُو چشات کهکشونِ ستاره هاس
سختِ زُل زدن به عمقِ آسمون
توی قلبم چه قیامتی بپاس
نفسم بند اومده اینو بدون
بگو تعبیر کدوم خوابِ منی
که منو دادی به حوض نقاشی
من باید تو رو تُو قلبم بکِشم
تو صدای قلبتو من بکِشی
بگو تعبیر کدوم خواب منی
محمد رحیمی
بعضی وقت‌ها به شدت نیاز دارم که دور بشوم! از همه چیز و از همه کس... حتی عزیز ترینم. نیاز دارم که خودم باشم و خودم. خودم باشم و دو تا پاهایم و کوهی که مقابلم ایستاده است. با هر قدم بالا‌تر بروم و غم‌ها و دلزدگی‌ها و نشخوار‌هایِ ذهنی‌ام بریزند از وجود و ذهنم و تا پایین کوه غلت بخورند. بی وقفه بروم بالا و پشت سرم را هم نگاه نکنم. نیاز دارم وقتی که به نوکِ قلۀ کوه می‌رسم قلبم مثلِ قلبِ گُنجشک بزند و نفسم بالا نیاید. نیاز دارم که بنشینم و خیره بشوم به
بعضی وقت‌ها به شدت نیاز دارم که دور بشوم! از همه چیز و از همه کس... حتی عزیز ترینم. نیاز دارم که خودم باشم و خودم. خودم باشم و دو تا پاهایم و کوهی که مقابلم ایستاده است. با هر قدم بالا‌تر بروم و غم‌ها و دلزدگی‌ها و نشخوار‌هایِ ذهنی‌ام بریزند از وجود و ذهنم و تا پایین کوه غلط بخورند. بی وقفه بروم بالا و پشت سرم را هم نگاه نکنم. نیاز دارم وقتی که به نوکِ قلۀ کوه می‌رسم قلبم مثلِ قلبِ گُنجشک بزند و نفسم بالا نیاید. نیاز دارم که بنشینم و خیره بشوم به
وقتی پیامبر اکرم دعوت به اسلام را شروع کرد او را محدود کردند و مجبور شد با اهل بیت و نزدیکان به شکافی از کوه پناه ببرد(شعب ابی طالب). خوب وقتی اوضاع یک مجموعه مدیریتی خوب باشد، همه از مدیر تعریف می کنند و از او حمایت می کنند. اما ممکن است در شرایط بحران اعضای یک مجموعه بگویند این مدیر باعث شد ما  به این فلاکت بیافتیم. اما اطرافیان پیامبر، این شرایطِ خیلی سختِ زندگی را تحمل کردند. حالا ببینید در تاریخ هست که در این شرایط سخت که پیامبر به حامی نیا
بسم رب
 
هرچند فراق پشت امید شکست
هرچند جفا دو دستِ آمال ببَست
 
نومید نمی شود دل عاشق مست
مردم برسد به هرچه همت دربست
 
 
....
توی زندگیِ چه کسی همیشه همه چی سر جاش بوده؟
هر کسی رو نگاه کنیم یه جوری درگیره.. هرکسی توی یه مرحله ای..
آدم فقط میتونه خداروشکر کنه که مشمول امتحانای سختِ دیگران نمیشه..
نمی خوام برم بالای منبر و چیزایی که میدونیم بگم..
 
یه سری وقتا آدم مجبور میشه بزرگترِ خودش بشه.. خیلی بهتر بود که  مجبور نبود
اما فعلا شرایط اینطور پیش ر
خودم رو رها کردم و از میدان زندگی خارج شدم.از بیرون به خودم نگاه می‌کنم،بدون هیچ تعصب و سوگیری خاصی.سختِ اما همه‌اش برای پیشرفت خودمِ.یک سری راه‌های نرفته و کارهای انجام نشده اطرافم رو شلوغ کردند.مثل یک عالم پرونده می‌مونن،پرونده‌هایی که کف این اتاق رها شدن و به عمد نادیده گرفته می‌شن.یکی از اون‌هارو از روی زمین بر می‌دارم.پرونده‌ی یک کار ناتمام هست.به عنوان یک آدمی که "من" نیستم بهش نگاه می‌کنم.اوضاع خیلی بد نبوده و جا برای پیشرفت وجو
 
 
گیت هاب به چه دردی می خورد ؟‌
اول اینکه کدهاتون رو از روی سیستمتون به فضای اینترنت منتقل می کنه و نگرانی از دست دادنش رو نخواهید داشت.
دوم اینکه وقتی یه تغییر توی یکی یا چندتا از فایلهاتون بدید و بخواید مجدد بریزیدش توی گیت هاب، لازم نیست کل فایلها رو منتقل کنید. فقط یه دستور Git Push می زنید و تنها فایلهایی که تغییر پیدا کردن به صورت خودکار براتون آپلود میشن.
سوم اینکه وقتی چند مورد تغییرات روی یه کدی بدید و هر دفعه از git push استفاده کنید بعدا م
گاهی پیش می آید که یک پست را رمز دار میکنم،نه برای اینکه حرف خصوصی ای گفته باشم،نه، اصلا!
راستش... 
میدانید، من غم ها و ناراحتی هایم را رمز دار میکنم، تا شمارا فقط توی حالِ خوبم و روزهای قشنگم شریک کنم، نه برای اینکه، شما آدمِ روزهای سختِ من نباشید و نتوانید مرا در کنارِ نباتِ غمگین بپذیرید، اتفاقا شما آنقدر مهربان و لطیف هستید، که آدم بتواند خیلی راحت رویتان حساب باز کند...
من فقط دلم میخواهد یک نباتِ شاد و باانگیزه گوشه ی ذهنتان داشته باشید،
گیت هاب به چه دردی می خورد ؟‌
اول اینکه کدهاتون رو از روی سیستمتون به فضای اینترنت منتقل می کنه و نگرانی از دست دادنش رو نخواهید داشت.
دوم اینکه وقتی یه تغییر توی یکی یا چندتا از فایلهاتون بدید و بخواید مجدد بریزیدش توی گیت هاب، لازم نیست کل فایلها رو منتقل کنید. فقط یه دستور Git Push می زنید و تنها فایلهایی که تغییر پیدا کردن به صورت خودکار براتون آپلود میشن.
سوم اینکه وقتی چند مورد تغییرات روی یه کدی بدید و هر دفعه از git push استفاده کنید بعدا می ت
 
دلم میخواست می‌شد باز می‌گشتمبه آن دورانِ سختِ همچنان زیبامیان آنهمه غوغابرای قد کشیدن هابه یادم هستچه زیبا زندگی رابه ضربْ آهنگِ انگشتشبه روی دَرْبه لطفِ مهربان بابابه آنی صبح میکردمبرای صرفِ صبحانهبه مهرِ نازنین مادرمُهیّا بود هر روزپنیر و لقمه‌ی نانیو گاهی هممربا بود و انجیرشمیوه‌ای از درخت عاشق همسایه ی ما بودو گاهِ رفتنِ بابا برای کار هر روزهزاران بار بی وقفهبرایش ناز میکردمبرای آنهمه موضوعمکرر باز من آواز میکردمبه یادت باشد
از آن روزها خیلی گذشته است. از آن روزهای سختِ تنهایی و شب های طولانی. از آن روزهایی که مهدی کنارم می خوابید و هر شب داستانی جدید می خواست. از آن روزهایی که هزار کار را با هم می کردم و اشک از چشمانم لحظه ای دور نمی شد خیلی گذشته است. مهدی کنارم بود. وابسته بود و کوچک و دوست داشتنی. در آن روزهای دور هر وقت به آینده فکر می کردم خودم را می دیدم که در برابر پسربچه ای کوچک زانو زده ام و بدون توجه به چادری که دورم روی زمین افتاده است، در آغوشش گرفته ام.
این
جنس «شهادت» تو فرق می کند!تو یک زنی...جهاد بر زنان واجب نیست، اما تو هم شهید می‌شوی.تو می‌دانستی به کسی بله می گویی که دنیایی نیست،وقتی بله گفتی شهید شدی...لحظه لحظه عاشقانه‌ات را زندگی کردی، می‌دانستی عمر عاشقانه‌ات کوتاه استو با این علم و آگاهی‌ات، شهید شدی...گفت دلبسته‌اش نشوی وتو هر بار پس از شنیدن غزل‌های خداحافظی‌اش شهید شدی...ثانیه‌های نبودنش را همچون گذران سالیانی دور و دراز تحمل کردی ودر تیک تاک ثانیه‌های نبودنش شهید شدی...ترس و
 
دلم میخواست می‌شد باز می‌گشتمبه آن دورانِ سختِ همچنان زیبامیان آنهمه غوغابرای قد کشیدن هابه یادم هستچه زیبا زندگی رابه ضربْ آهنگِ انگشتشبه روی دَرْبه لطفِ مهربان بابابه آنی صبح میکردمبرای صرفِ صبحانهبه مهرِ نازنین مادرمُهیّا بود هر روزپنیر و لقمه‌ی نانیو گاهی هممربا بود و انجیرشمیوه‌ای از درخت عاشق همسایه ی ما بودو گاهِ رفتنِ بابا برای کار هر روزهزاران بار بی وقفهبرایش ناز میکردمبرای آنهمه موضوعمکرر باز من آواز میکردمبه یادت باشد
غبطه می‌خورم به آدمایی که برای آرزوهاشون مجبور به صبر نیستن. که حسرت‌های کهنه ندارن. که فرق قیمت‌های بازار تره‌بار رو با مغازه نمی‌دونن. که تاحالا قیمت‌های فروشگاه‌ها رو قبل و بعد تخفیف حساب نکردن. که هیچوقت بین قرص‌های ایرانی و امریکایی به خاطر قیمتشون ایرانی رو برنداشتن. غبطه می‌خورم به کسایی که معلوم نیست چطور با یه شغل معمولی که خیلیا توش معمولی‌ان، سوپر پولدار می‌شن و هیچ ترسی ندارن، هیچ عذاب وجدانی ندارن، غمی ندارن. غبطه می‌خو
از جلوه های عرشی پیغمبرِ حسینزنده شده است خاطره ی مادر حسینبا احترام رفته علی در بر حسینآماده ی نبرد شده لشگر حسینتا اذن خواست، نور دو عالم اجازه دادلب تر نکرده بود، همان دم اجازه دادقله نشین معرفتِ کائناتِ حقمجذوبِ راه پرخطر و با ثبات حقآیینه ی تمام نمایِ صفات حقمانند مرتضی شده ممسوس ذات حقشأن علی، ز کل مراتب، فراتر استفیضِ شهادت است که مشتاقِ اکبر استوقت وداع شد، همه جا ریخته بهماز غربت و بلا، دو سرا ریخته بهمقلب تمام اهل ولا ریخته بهمای
به نام خدای شاه خراسان:)
 
از همان دیروز، اول صبحِ اول هفته که هجدهم هم بود، می‌دانستم و می‌دیدم این هفته خیر است و نور دارد:)
از کجا معلوم؟
از آنجا که سر ارائه‌ی سختِ درس "نظریه‌‌های یادگیری"، در دو قسمتی که خودم هم نمی‌فهمیدم بنده‌ی خدا اسکینر چه می‌خواهد بگوید؟ و قرار بود به اینجا که رسید بگویم :"استاد خودم هم این قسمت رو متوجه نشدم."، یک دفعه درست سر همان دو مبحث استاد گفت:" این بخش رو لطفا رد کنید زمان نداریم، برید مبحث بعدی" :)))
 
از اولِ
زندگی سراسر رقص ذرات هستی است ، سکون معنایی ندارد .
سنگینی ترس و شک و غم ،سکونِ عالم روحی است 
بپرهیزید از یک لحظه بی شور بودن!
هر لحظه تان شوری نهان دارد، آن را دریابید. مغزی ارزشمند در پوستۀ سختِ لحظات روزمره تان نهفته است، پوسته را بشکنید و مغز را دریابید!
شوری بی حد ، در تمام آنچه تجربه می کنید ،نهفته است!
بند ذهنها رابردارید!
این گزارش بیشتر یک شرح ما وقع هست... :)
 
خواب تا ساعت 9:00
ساعت 12:00

سوالات زیاد فلسفی، تکنیکی، فیزیکی و غیره‌ :)))
ابرها چرا اون بالا که هوا سرده نیاز به الکتریسیته دارن برای بارون شدن؟!!
پنگوئن‌ها چطور می‌شینن؟ چرا زانو ندارن؟ :)))

عشق و لبخند :)مادربزرگ، کتاب و حتی قهوه‌ی فوری :)

شنیدن. بیش از چیزی که عادت و انتظار داشتم...صداهای یواش و دور، صدای بارون، صدای آب خوردن یحیی از توی آشپزخونه!...
حتی بویایی قوی‌تر
شنیدن دقیق‌تر ندای درونم...برو بغلش کن،
 
عاصی و محتاجِ ترّحم شدم راهیِ بیت‌الکرمِ قم شدم   رد شدم از وحشتِ دشتِ کویر رد شدم از تشنگیِ گرمسیر   کیست که این‌گونه جلا می‌دهد بوی غریبیِ رضا می‌دهد   پاره‌ای از بارگهِ شاه طوس! فاطمه ای خواهر «شمس‌الشّموس»!   عمّه‌ی مظلومه‌ی «صاحب زمان»! روشنیِ نیمه‌شبِ جمکران!   از سفر سختِ کویر آمدم شاعر و رنجور و فقیر آمدم   اذنِ زیارت بده بانو! به من رو به تو کردم، بنما رو به من   اذنِ نمازم بده، بانویِ آب! روضه‌ی معصومیت آفتاب!   «شیعه» به نام ت
 
عاصی و محتاجِ ترّحم شدم راهیِ بیت‌الکرمِ قم شدم   رد شدم از وحشتِ دشتِ کویر رد شدم از تشنگیِ گرمسیر   کیست که این‌گونه جلا می‌دهد بوی غریبیِ رضا می‌دهد   پاره‌ای از بارگهِ شاه طوس! فاطمه ای خواهر «شمس‌الشّموس»!   عمّه‌ی مظلومه‌ی «صاحب زمان»! روشنیِ نیمه‌شبِ جمکران!   از سفر سختِ کویر آمدم شاعر و رنجور و فقیر آمدم   اذنِ زیارت بده بانو! به من رو به تو کردم، بنما رو به من   اذنِ نمازم بده، بانویِ آب! روضه‌ی معصومیت آفتاب!   «شیعه» به نام ت
غبطه می‌خورم به آدمایی که برای آرزوهاشون مجبور به صبر نیستن. که حسرت‌های کهنه ندارن. که فرق قیمت‌های بازار تره‌بار رو با مغازه نمی‌دونن. که تاحالا قیمت‌های فروشگاه‌ها رو قبل و بعد تخفیف حساب نکردن. که هیچوقت بین قرص‌های ایرانی و امریکایی به خاطر قیمتشون ایرانی رو برنداشتن. غبطه می‌خورم به کسایی که معلوم نیست چطور با یه شغل معمولی که خیلیا توش معمولی‌ان، سوپر پولدار می‌شن و هیچ ترسی ندارن، هیچ عذاب وجدانی ندارن، غمی ندارن. غبطه می‌خو
دست‌هایت هست، صدایت هست، گرمایت هست، لبانت را می‌شنوم که کلماتِ شعر را به زیباترین شیوه‌ای که شنیده‌ام معنا می‌کنند. می‌دانی، من شاملو را با صدای تو می‌خوانم، هربار. صدایت در کلماتت می‌پیچد، کلماتت در سرم می‌پیچد و صدایت و کلماتت دلتنگی‌ام را بیشتر می‌کند. 
نفس‌کشیدنت را دوست دارم. نفس‌هایت معنای آرامش‌اند. نمی‌دانم شب‌ها چگونه بدونِ نفس‌هایت خوابم می‌برد. لابد بی‌هوش می‌شوم، وگرنه بدونِ این‌که گرمیِ نفس‌هایت گردنم را نواز
مدت‌ها بود که درگیرِ رنج و بیماریِ موضعی شده‌بود.به تدریج؛ موضع به موضع،فراگیرِ کلِ وجودی‌اش شد.می‌دیدم که چطور اعضا و جوارحش،یکی‌یکی از کار می‌افتد و کاری از من ساخته نیست.
حرکاتش کُند شد؛صدایش خش‌دار؛رنگش بی‌فروغ و حافظه‌اش به ضعفِ شدیدی مبتلا!
و در نهایت،دو شب پیش؛که اتفاقا سوزِ سردی هم می‌وزید؛او در میان دستانم جان داد.
ما زمان زیادی را باهم گذراندیم؛خاطرات زیادی را باهم ساختیم.
اما او رفت و من ماندم؛
من ماندم و دیگری نیامد؛
او ر
مدت‌ها بود که درگیرِ رنج و بیماریِ موضعی شده‌بود. به تدریج؛ موضع به موضع، فراگیرِ کلِ وجودی‌اش شد. می‌دیدم که چطور اعضا و جوارحش، یکی‌یکی از کار می‌افتد و کاری از من ساخته نیست.
حرکاتش کُند شد؛ صدایش خش‌دار؛ رنگش بی‌فروغ و حافظه‌اش به ضعفِ شدیدی مبتلا!
و در نهایت، دو شب پیش؛ که اتفاقا سوزِ سردی هم می‌وزید؛ او در میان دستانم جان داد.
ما زمان زیادی را باهم گذراندیم؛ خاطرات زیادی را باهم ساختیم.
اما او رفت و من ماندم؛
من ماندم و دیگری نیامد
قبلا توی وبلاگ تلویحا اشاره کرده بودم که از ابتدای امسال یک مسئولیت در یک مدرسه علمیه بهم سپرده شده. داشتن این مسئولیت من رو در متنِ رویداد‌ها و مسائل مدرسه قرار می‌ده و این هم خوبه و هم بد. بدیش دل‌مشغولی‌ها و سرمشغولی‌ها و قرار گرفتن در موقعیت‌های سختِ انتخاب هست. موقعیت‌هایی که قطعا روز قیامت باید در مورد تصمیماتم جوابگو باشم.
اما خوبیش بیشتره. توی این شرایط آدم بیشتر فکر می‌کنه و تصمیماتش اونو رشد می‌ده... حتی اگر اشتباه کنه. از زندگ
عزیز دل آبجی سلام
خوبی؟؟؟؟چکار میکنی؟؟؟همه چی رو به راهه؟؟؟؟
ماه آینده ۱۲سال رفاقتمون تکمیل میشه بعد وارد ۱۳سال میشه
خوشحالی من حد نداره فقط دلتنگم آبجی...فکر میکنم از اول که چشام رو به دنیا باز کردم کنارم بودی،دست هامون تو دست هم و پیش به جلو،همیشه مرهم زخم هم بودیم و همیشه به یاد هم
چند ماهه از هم بی خبریم...خیلی سختِ داخل یک شهر باشیم اما نتونی همو ببینیم
چند هفته است خاطراتمان دوره میکنم و عکس هامون نگاه میکنم...
اولین بار که دیدمت یادم نیس
گفت آسان گیربرخودکارها کزروی طبع
سخت می گیرد جهان برمردمان سخت کوش


+ سخت گیری در هر کاری باعث میشه دنیا هم برات سخت بگیره.
سخت گرفتن، خوشبختیو از بین میبره...
سخت گرفتن، هیچوقت قانعت نمیکنه...
سهل بگیر....
"حافظ صریح نمی گوید که آدم چه کارهایی را باید برخودش آسان بگیرد، بنابراین، انسان باید حرفش را به همه ی کارهایی که روی این زمین خاکی انجام می دهد تعمیم بدهد، حتی به کارهای معنوی همچون عبادت. (دیده اید که بعضی چگونه این قبیل کارها را، هم به خود و
مهرسام، پسر عزیزم
230 روز از آخرین روزی که قلم به دست گرفته ام می گذرد. از آن قلم هایی که جان ات به لبت می رسد تا حرفی، حدیثی، واژه ای، سخنی، چیزی با آن بنویسی. از آن قلم هایی که باید تمام انرژی های انباشته زندگی ات را بسوزانی تا بتوانی بر اصطکاک بین نوکِ گرافیتیِ سفت و سختِ آن و کاغذی که زیر دستت گرفتار آمده، غلبه کنی. از آن هایی که آن روزها، آن روزهایی که ما بچه بودیم، خیلی محکم تر و مقاوم تر بودند. شاید به خاطر آن که ما بچه های آن روزها، قلم ها را
به قلم دامنه : به نام خدا. از نظر من، شعر مرحوم شهریار -سید محمدحسین بهجت تبریزی- در باره‌ی منبر، جنبه‌ی انکاری ندارد، بلکه صبغه و رنگ انتقادی، انتظاری و هنجاری و نیز از نظر بعضی شکل طنز و فُکاهی دارد.
 
چنانچه خوانندگان -که از من بیشتر مطلع‌اند- می‌دانند، امام سجاد -علیه‌السلام- در آن مجلس اجباری یزید در شام پس از واقعه‌ی عاشورا، نگفتند آن منبر را بیاورید، بلکه فرمودند آن «چوبه» را بیاورید تا بر رویش سخن بگویند. یعنی منبر داریم تا منبر. منب
امروز 23 تیر ماه 98 است، دیگر نمی نویسم که در مقابلت شکست خورده ام. هر چند الان که دارم این متن را ادیت می کنم، احساس می کنم بدجوری مقابلت مغلوب شده ام. از حال این روز ها تنها به این اکتفا می کنم که 8 روز مانده است تا "هنوز هیچ چیز معلوم نیست" از دایره ی جملاتم حذف شود. 8 روز دیگر، یا همه چیز معلوم شده و من شرعا و قلبا مال تو شده ام، و یا دیگر هیچ چیز هیچ وقت معلوم نیست و من مانده ام و روز های سرد و تلخ ادامه. فردا یا آخرین چهارشنبه ی بی تو محسوب می شود، ی
 
هفده روز از تولد چهارسالگی این خانه ی به اسم ،مجازی و به دل، واقعی گذشته است.این خانه ،مهربان ، دوست و حتی المقدور راز دار من بوده و شاید بماند.هر وقت دلم از هیاهوی جهان بیرون به تنگ آمده کلید انداخته ام و بی صدا در ایوانش نشسته ام به نوشتن.می بینم نیمه شبها کسانی در حیاطش پرسه می زنند،صبح های زود هم همین طور.نمی دانم چرا وقتی می آیم و می بینم کسی اینجا هست بی اختیار صفحه/در را می بندم و می روم بیرون. انگار نقاشی باشم که دلش می خواهد مخاطبش راح
ایده ی "نامه ای به خودم" از اونجایی شکل گرفت که ؛
من در روزهای خیلی سختِ امتحانات پایان ترم بودم و خب سختی فصل امتحانات چیزی هست که هممون تجربه کردیم . و جدای از اون ، مسائل دیگری هم بودن که کمک میکردن به دیر گذشتن ساعت ها و حتی دقایق اون روزها .
و یک جورایی بود که از خودم می پرسیدم واقعا این روزها هم تمام میشن ؟ انتهایی هم داره این خطْ نوشته ی طولانی !
بالاخره تموم شد و نقطه ی انتهای اون خط رو هم دیدم . اما در طی همون روزها و فشار ها ، سخت می شد امی
.
من از چه با تو بگویم؟
از خنده‌ی تلخِ این صفحه‌ی تقویم،
که طوفانِ حادثه‌ها، حتّی، ورقش را تازه نمی‌کند؟
حالیا،
ای ثانیه‌های نگران،
به پیوستگی سردتان قسم،
که چیدن مرثیه‌ها در سبدِ تقدیر زمان،
اجبارِ خودساخته‌ی شب‌های دل‌تنگی من نیست!
.
•••••••
.
من از چه با تو بگویم؟
از هجومِ بی‌رحمِ اگرهای بی‌دلیل،
در دلِ مرور خاطراتِ هر شب‌مان،
که باور به رسیدن را، مکدّر می‌نمود؟
حالیا،
ای عاشقانه‌ترین قسمتِ کلام،
به التماسِ شب‌های دور از تو
همسرم کمی کمتر از پنج ساله که توی دانشگاه معلمی میکنه. اواسط تابستون از حدنصاب امتیاز دانشیاری عبور کرد. بهش گفتم درخواست ارتقا بده. گفت زوده. گفتم بچه داره میاد. روی این حقوق ناچیز من دیگه نمیشه حساب کرد. گفت همکارایی که چند سال بیشتر از من سابقه کار دارن و هنوز نتونستن ارتقا بگیرن ممکنه اذیت بشن. گفتم خودشون کم کاری کردن. به تو ربطی نداره. دست گذاشت رو لبم که ساکت بشم. ساکت شدم تا مهرماه...

اول پاییز یه روز اومد خونه. گفت ما توکل نداریم. گفتم یع
من کسی هستم که شب های زیادی را با صدای اشک و ناله به خواب رفته و صبح های زیادی را با همین صدا از خواب برخاسته است، نصف شب های زیادی با صدای گریه های عجیب و بهانه های نامعلوم از خواب پریده، وسط مهمانی ها مجبور شده زودتر برود یا اصلا نتوانسته وارد مهمانی شود.
من کسی هستم که وسط پارک و کوچه و فروشگاه و مغازه سنگینی نگاه جمعیتی را روی خودشان احساس کرده، کسی که شکسته شدن و فرو ریختن مادر و پدرش را لحظه لحظه با چشم های خودش دیده ، کسی که سنگینیِ پرخاش
 
اس ام اس روز دانشجو؛
روز قلم های تیز
روز فکر های خلاق
روز اندیشه های نو، روز تو، روز دانشجو مبارک

در کوچه درس رهگذاریم هنوز
وین راه دراز می سپاریم هنوز
از اول ثبت نام سال ها می گذرد
ما واحد پاس نکرده داریم هنوز
روز دانشجو مبارک


امام صادق(علیه السلام):
دوست ندارم جوانی از شما را جز بر دو گونه ببینم:
دانشمند یا دانشجو


دانشجو اگر عاشق شود بی پرده مشروط می شود
چیزی شبیه فاجعه با عشق ممکن می شود


شمع شدی شعله شدی سوختی
خاک تو سرت هیچی
به قلم دامنه: به نام خدا. سلام. برداشت‌های من از وصیت‌نامه‌ی درخشنده‌ی شهید عزیز سلیمانی؛ وصیتی ڪه در میان آدمیان، برآمده از فرهنگ دیرین و ادب بَرین است:
 
پرده‌ی راز: او شیدانه، خدا را «عشق» و «حبیب» خود می‌خوانَد و با ساده‌ترین جمله‌ی رایج ایرانی، می‌گوید: «من دوستت دارم» و با بر زبان‌آوردنِ واژگان اَنیسیِ «عشقِ من»، پرده از راز و نیاز مُدامِ عرفانی‌اش با حضرت پروردگار برمی‌دارد و می‌گوید: «پیوسته از تو خواستم سراسر وجودم را مملُو
خواب‌های من همه عجیبند، گاهی عرفانی‌اند، گاهی فلسفی، گاهی هم فانتزی، خلاصه که دوستانِ نزدیکم بهتر می‌دانند که جنونم در چه درجه‌ای به سر می‌برد.
خوابی که چند شب پیش دیدم، ایدۀ این چالش شُد. در خواب تصمیم گرفتم که با ماشین زمان به گذشته بروم و برایِ خودم نامه‌ای جا بگذارم و خودم را نصیحت کنم که چه کارهایی را انجام بدهم و چه کارهایی را هم ترک کنم.
من برای خودم نوشتم:
سلام، شاید شاخ در بیاری این رو بفهمی ولی واقعیت داره و من دارم از آینده برات
حالا عصر است و استخوان کتفم تیر می‌کشد. بابا رفته بیرون تا برای شام، آش بوشهری بخرد با نان داغ . مستر خواب است و خرناس می‌کشد. نشسته‌ام گوشه‌ی هال و تکیه داده‌ام به دیوار سرد و نم‌دار. دارم سوهان می‌خورم و برای مامان که توی بالکن ایستاده و رخت آویزان می‌کند ماجرای شیطنت‌های صبحِ مستر و فحشی که به دکتر داد را تعریف می‌‌کنم . درِ بالکن نیمه‌باز است و سوز سردی درز می‌کند توی خانه. من جوراب و لباس گرم نمی‌پوشم و کم پیش می‌آید آستینِ مانتو و
این سوالی بود که دیشب از جانب دوستی برایم پیش آمد. بعد از این سوال، مغز من پنج شش ساعت زمان می‌خواست تا با مرور آنچه در گذشته با آن مواجه بوده به جواب قانع‌کننده‌ای – حداقل برای خودم – برسد. این جواب بر اساس دانسته‌های من از دوره‌ی Learning How to Learn کتاب‌های Make it Stick و The Power of Habit نوشته شده است. البته تعدادی از جواب‌های Quora را هم قرض گرفته‌ام.
شما نمی‌توانید
حقیقت این است که احتمالا شما نمی‌توانید روزی ده ساعت درس بخوانید. مغز ما برای هضم اطلاعا
مطالبِ زیر در واقع دو مطلب جداگانه اند. یکی در نشریه ی 35 میلی متری، مجله کانون فیلم و عکس دانشگاه شیراز، سال سوم، شماره ی پنجم، زمستان 96 و بهار 97، منتشر گردیده است. دیگری به قصدِ انتشار در نشریه ی کانون ادبی دانشگاه شیراز نوشه شده است. 

 آن که می پذیرد، نقاد است، و آن که نمی پذیرد محق است. و من در این میان گفته و رفته.
محمدرضا اصلانی
 
  خواندنِ دگرخوانیِ سینمای مستند پس از هم نشینی و رویارویی با مولف طی سه روز و خاصه در دو جلسه ی 4 ساعته، آشنایی

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها